داستان تلخ ملی پوش سابق والیبال نشسته
پسر شگفت انگیز کلیه خود را می فروشد
آن روز مهران پانزده ساله شالوکلاه کرده بود که به دیدن مادرش برود اما خودرویی از پشت او را چنان نقش زمین کرد که پس از ۱۳سال هنوز برخاستن برای او دشوار است.
به گزارش ورزش سه ، بازی روزگار و خطای پزشکان هر دو پای مهران را به یغما برد و حالا چند سالی است که از آن کودک شاد و پرامید، جسمی ناقص و روحی پر از درد و دلنگرانی به جای گذاشته است.
«۱۵ سالم بودم که تصادف کردم. صبح زود بیدار شدم که بروم مادرم را ببینم؛ ماشین از پشت به من زد، زمین خوردم و جفت پاهایم شکست، اعزامم کردند به تهران و بیمارستان شفا یحیائیان میدان بهارستان. همان روز سریع من را اعزام کردند.»
مهران هفت سال را روی تخت گذراند وسال ۹۲، نوبت به روز دشوار و تصمیمی سرنوشتساز رسید. مهران انتخاب کرده بود که با پاها و نیمی از بدنش وداع کند: «پاهایم سیاه شده بود و خودم رضایت دادم که قطع شوند. هفت سال روی تخت بودم؛ هفت سال که لحظهلحظهاش سخت و تلخ بود.»
مهران از آن عمل سخت هم جان سالم به در برد، اما دیگر دو پایش را از دست داده بود. جسم تازه با خود سختیهای دشوار هم میآورد و روح انسان را آزار میدهد. افسردگی پس از عمل، مهران را رها نمیکرد اما او تصمیم گرفته بود بدون پا برخیزد: «گفتم این حق من است و باید زندگی کنم، با پا یا بدون پا. باید زندگی کرد. پیش خودم گفتم وقتی خداوند به من فرصت زندگی داده چرا من کوتاه بیایم؟» مهران زند لشنی در همه این سالها در سر سودای ایستادگی و مبارزه داشت و پس از خداحافظی از نیمتنه پایین بدنش، بر فشارهای روحی و جسمی مسلط شد.
اینبار میخواست با ورزش و والیبال به روزهای آیندهاش رنگ زندگی بپاشد: «تصمیم گرفتم بروم در عرصه ورزش. عمهام خیلی کمکم کرد. میدانستم باید تلاش کنم. رفتم سراغ والیبال. شرایط من از همه همبازیهایم بدتر بود، اما میخواستم و انرژی زیادی داشتم.» او دوستان تازهای پیدا کرده بود و با هم شوخی و خندههای خود را داشتند. به نواقص بدن هم گیر میدادند و با هم میخندیدند و روزگار هم به آنها چراغ سبز نشان داده بود. تمرین دوستانه برای مهران نتیجه داد: «تیم خوبی شده بودیم و تمرینمان هم زیاد بود. توانستیم در والیبال نشسته چندین مقام بیاوریم. دو مدال طلا، یک نایبقهرمانی و یک سومی. در مسابقات شهرداری تهران قهرمان شدیم و خیلی خوب پیش میرفتم اما من به دلیل مشکلاتی که دارم خیلیها را خسته میکنم. به همین دلیل هر از چند گاهی خانه یکی هستم. چند وقتی خانه مادربزرگم، چند وقتی خانه دخترعمهام و چند وقتی هم هست که در دورود در کنار عمویم زندگی میکنم. این تغییر موقعیت مکانی باعث میشود که نتوانم در یک باشگاه حضور داشته باشم و همین، فاصله زیادی در فعالیت من در این رشته انداخت. ضمن اینکه بیماری دیگری هم دارم که به شدت کار را برایم سخت میکند.»
تا همین سه ماه پیش و روی دیوارهای خانهای که حالا از بین رفته، مدالها، لوح تقدیر و تصویری از مهران در کنار «محمدباقر قالیباف» شهردار پیشین تهران، خودنمایی میکرد. حالا انگار سرنوشت آن مدالهای افتخار هم شبیه آوارگی مهران است:«خانه متعلق به یک خیّر بود. دو سه ماه به من داده بود که تا قبل از تخریب، آنجا زندگی کنم. خیلی لطف داشت اما او هم زندگی خودش را داشت و برای خانهاش برنامه دیگری ریخته بود. خودم که آوارهام و وسایلم هم شبیه زندگی خودم.»
سرماخوردگی، عفونت، آسم، مشکل ریه، بیپولی و در به دری از جوانی ورزشکار، مهرانی ناامید و خسته ساخته است. او هرچه فکر میکند هیچ راه و روزنه امیدی نمیبیند تا جایی که چند روز پیش تصمیم دشواری گرفت: «آن همه قول و وعدهای که به من دادند و هیچکدام اجرایی نشد، شرایط من را از قبل بدتر کرد. دیگر واقعا به بنبست رسیدهام و هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. نه کاری میتوانم بکنم، نه درآمدی از خودم دارم. تصمیم گرفتم کلیهام را بفروشم، هرچند دکترها من را از این کار منع کردند و گفتند ممکن است خطرناک باشد. میگویند شانس موفقیت چنددرصد است ولی چند روز پیش رفتم و فرم اهدای کلیه را پر کردم. تصمیمم را گرفتم و این کار را کردم. درست یا غلط آن را نمیدانم، اما این را خوب میدانم که هیچکس اطرافم نیست و هیچکس دستم را نمیگیرد.»
مهران حالا و پس از این تصمیم سخت، نمیداند چه روزهایی انتظارش را میکشد و حتی نمیداند چند روز دیگر زنده است، اما یک جمله برای مردم دارد: «بدانید که آرزو داشتم تنها یک شب سرم را راحت بگذارم و بخوابم.»
منبع: شهروند