کد خبر : 1519134 | 02 اردیبهشت 1397 ساعت 09:33 | 103.9K بازدید | 0 دیدگاه

اینیستا: مردی از لامانچا

در ستایش مردی با پیراهن همیشه

درخشش در تیمی که رونالدینیو، دکو، اتوئو، مسی و ژاوی را داشت آسان نبود. ولی او بالا آمد، آرام آرام، پله پله. زمان پروازش با پوست اندازی بارسا فرارسید، با ورود گواردیولا جای ریکارد.

در ستایش مردی با پیراهن همیشه

تیک تیک تیک... عقربه ساعت جلو رفت. بی وقفه، سریع، تند. جلو و جلوتر. واپسین ثانیه های وقت اضافی هم سپری شدند. تماشاگران از روی سکوها به پا خاستند. دو مربی کاغذهایشان را درآوردند تا پنالتی زن هایشان را انتخاب کنند. داور به ساعتش نگاه کرد و سوت را بر لب گذاشت. همان زمان توپ راهیِ محوطه‌ی جریمه شد، آخرین توپ، آخرین حمله، آخرین فرصت. توپ پشت محوطه‌ی جریمه به سوی یک پسربچه ی کوچک اندامِ  خجالتی رفت. فرصتی برای مهار توپ نبود، همینطور برای پاس دادن. توپ لحظه‌ای برابر پسربچه  قرار گرفت و او بلافاصله به توپ نواخت، نواخت و توپ به سوی قاب دروازه پرواز کرد، رفت، رفت و رفت و بر تور نشست. پسربچه‌ی رنگ‌پریده ی خجالتی شروع کرد به دویدن: گل! گل! شادمانانه به سوی کنار زمین رفت، رفت و همه دنبالش روان شدند و فریاد پیروزی سر دادند. آن پسربچه خجالتی آندره س اینیستا بود.


آن روز ششم مه 2009 نبود. آن روز روزی نبود که اینیستا در نیمه نهایی لیگ قهرمانان دروازه ی چلسی را در استمفورد بریج باز کرد. آن روز بیست و یک ژوئیه  1999 بود و فینال جام حذفی پانزده ساله ها برگزار میشد. اینیستا چهارده سال داشت و گل پیروزی بخش را با بازوبند کاپیتانی به رزاریو سنترال زده بود. آن صحنه برای پسربچه ی رنگ پریده ی خجالتی تکرار میشد، ده سال بعد در استمفورد بریج، با گل دیرهنگامی درون دروازه‌ی پتر چک که بارسا را راهی فینال لیگ قهرمانان کرد. او دروازه ی چلسی را برابر طرفداران بُهت زده اش می گشود و دوباره با فریاد گل! گل! شادمانانه کنار زمین میدوید و همه از سروکولش بالا میرفتند. پپ گواردیولا، مربی بارسا، پرواز میکرد به آسمان. پپ میگفت «اگر قرار بود یک بازیکن اون گل رو میزد، اینیستا بود، فقط اون، اون که همیشه گلایه کرده به ندرت گل زده. این گل در یادها میمونه، تا همیشه.»


آندره‌س اینیستا از فوئنتیلبیا آمده بود. از یکی از روستاهای لامانچا با جمعیتی کمتر از دو هزار نفر. او به سرزمین دُن کیشوت تعلق داشت. اگر دُنکیشوت خود را شوالیه ی جنگجویی می پنداشت و با دشمنان خیالی اش، از کوهها و درختها گرفته تا آسیابهای بادی، میجنگید، آندره‌س با حریفان واقعی دست‌وپنجه نرم میکرد. گاهی شکست میخورد و گاهی می بُرد. او واقعی بود و مردمان فوئنتیلبیا به او می نازیدند؛ همانهایی که آخر هفته ها در کافه ی کوچک لوخان، متعلق به پدربزرگ آندره س، جمع میشدند تا زیر تصویر بزرگ نقاشی شده ی دُن کیشوت و پوستر اینیستا بازیهای بارسا را تماشا کنند. تماشا کنند و برای پسر رنگ پریده ی خجالتیشان دست بزنند و هورا بکشند. 


پسر رنگ‌پریده‌ی خجالتی در دوازده‌سالگی‌اش برای تیم محلی آلباسته بالومپی در بازیهای هفت به هفت به میدان رفت و چنان سحرآمیز بازی کرد که بلافاصله سراغش آمدند. پدرش انریکه اوریزائولا، مربی جوانان بارسا، را میشناخت و پسر روانه‌ی لاماسیا شد؛ جایی که او را «آندرهس کوچولو»  خواندند. آندره‌س پانصد کیلومتر از خانه دور شده بود و شبها را با بیخوابی سپری میکرد، با دلشوره. تصور نمیکرد دوام آورد، ولی دوام آورد. قهرمان آن سالهایش پپ گواردیولا کاپیتان بارسلونای رؤیایی نیمه‌ی اول دهه‌ی 1990 بود. پوستر گواردیولا را کنار تختش چسباند، کنار پوستر میشل لادروپ و کاترین زیتا جونز. گواردیولا، آندره‌س را میشناخت و میگفت «بازیخونیِ این پسربچه از من هم بهتره. با چشمهای باز میدوه، توپها رو به‌راحتی مهار میکنه و پاسهاش هم بی‌نقصند.» کمی بعد پوستر امضاشده‌ی گواردیولا همراه جمله‌ی «بهترین بازیکنی که دیده‌ام» بالای تخت اینیستا قرار گرفت. اینیستا خواب نمی‌دید معبودش یک دهه بعد در بارسا مربیاش شود. 

 

1287765


لویی فن گال او را به تمرینات تیم بزرگسالان بارسا دعوت کرد. او کمی بعد در بارسای فرانک ریکارد نقش مکمل را بر عهده گرفت. در فصل 2005 ـ 2004 سی و هفت‌بار در لیگ به میدان رفت که بیست و پنج بارش بازیکن ذخیره بود. با مصدومیت ژاوی در فصل بعد فرصت بیشتری برای بازی یافت، ولی در فینال 2006 لیگ قهرمانان برابر آرسنال باز هم به عنوان بازیکن ذخیره اینبار در نیمه‌ی دوم جای ادمیلسون پا به میدان گذاشت، با شماره‌ی بیست و چهار؛ همان سالی که برای اولین بار برای تیم ملی اسپانیا هم بازی کرد. او با رفتن لودویک ژولی در 2008 ـ 2007 سرانجام پیراهن محبوبش را پوشید، پیراهن شماره‌ی هشت را؛ زمانی که لیلیان تورام از مرارتی که برابر اینیستا در تمرینات می‌کشید قصه ها می‌گفت.

 

درخشش در تیمی که رونالدینیو، دکو، اتوئو، مسی و ژاوی را داشت آسان نبود. ولی او بالا آمد، آرام آرام، پله پله. زمان پروازش با پوست اندازی بارسا فرارسید، با ورود گواردیولا جای ریکارد؛ همان کسی که اعتقاد فراوانی به او داشت. حتا وقتی ماهیچه پای راست اینیستا هفده روز مانده به فینال لیگ قهرمانان 2009 آسیب دید، پپ به اینیستا اطمینان داد به میدان خواهد رفت. پزشکان تیم هشدار دادند اینیستا نباید و نمیتواند با پای راستش شوت بزند، با این وصف گواردیولا او را در ترکیب اصلی به میدان فرستاد. وقتی اینیستا زمین را ترک کرد بارسلونا با دو گل از منچستر یونایتد جلو بود و سوت پایان یک دقیقه بعد به صدا درمی‌آمد. فرگوسن گفت «گواردیولا و اینیستا بارسلونا رو ساخته اند. ما جای نگاه کردن به مهاجم‌ها به مردان میانی‌شون نگاه میکردیم و نمی‌تونستیم چشم از اونها برداریم.»


اینیستا برای گواردیولا در عصر ستاره سالاریِ بارسا عادی ترین و طبیعی‌ترین بازیکنش شد. پپ گفت «آندره‌س موهاش رو رنگ نمیکنه، گوشواره آویزون نمیکنه، اهل خالکوبی هم نیست. به همین دلیل برای رسانه ها جذابیتی نداره، ولی برای همین هم محبوب طرفدارها شده، چرا که مثل خود اونهاست: ساده و بی ادا.» زیدان اعتقاد داشت اینیستا بر الگوی بازی اسپانیایی‌ها تأثیر عمیقی گذاشته و بازیهایش نیاز به بازنگری دارند. حقیقت این بود درخشش اینیستا در نوکمپ چنان پُرآب وتاب بود که اهمیت بازیهایش در تیم ملی را در سایه قرار داد. درحالیکه یکی از مردان کلیدی اسپانیا طی دوبار قهرمانی یورو و یکبار جام جهانی بود. بهترین بازیکن فینال یورو 2012 که اسپانیا با چهار گل ایتالیا را خرد کرد کسی نبود جز او.


اینیستا، با رفتن ژاوی، بازمانده‌ی مردان میانی عصر طلایی بارسا شد. همه، با نگاه کردن به او، تیکی تاکای سالهای اوج بارسا را دوره کردند. او در اولین ال کلاسیکوِ پاییزی 2016 ـ 2015 چنان درخششی داشت که طرفداران رئال برایش به پا خاستند و شروع کردند به دست زدن. آنهایی که پیشترها فقط برای دو بارساییِ دیگر بلند شده و دست زده بودند: دیه گو مارادونا 1983 و رونالدینیو 2005. او طی پیروزی 0 ـ ۴ بارسا یک گل زد و یک پاس گل ارسال کرد. مردمان روستای فوئنتیلبیا آن شب تا نزدیکی‌های صبح برابر کافه لوخان پایکوبی کردند. تصویر دُن کیشوت را از روی دیوار کافه پایین آوردند و جایش ده ها عکس پسربچه ی رنگ پریده ی خجالتیشان را نصب کردند. قهرمانِ سروانتس جایش را به پسرِ زمینی کوچک اندام خجالتیِ لامانچا داده بود.

 

حمیدرضا صدر-  تکه ای از کتاب جدید: "پیراهن همیشه"

دیدگاه‌ها