سفری در کوچه باغهای کشوری که بوی ایران میدهد؛
یادداشت ویژه از بخارا: خانه، خانه توست
یک ایرانی تجربه خود از کاوش در خیابانها و کوچه پس کوچههای بخارا را به شکل شیوایی با چاشنی تماشای یک بازی فوتبال در خلال جام جهانی به تصویر کشیده است.
به گزارش "ورزش سه"، تیم ملی فوتبال ایران چند روزی میشود که به ازبکستان و یکی از ویژهترین شهرهای این کشور یعنی بخارا رفته؛ شهری که برای ایرانیها با توجه به اشتراکات تاریخی پرشمار و حضور شاعران و اندیشمندان فارسی زبان ارزش فراوانی دارد. در جریان مهم ترین رویداد فوتسال جهان خالی از لطف نیست که سری بزنیم که به کوچه پس کوچههای شهر بخارا که به نظر خانه خودمان است.
یاداشت یک ایرانی هوادار فوتسال در بخارا را در ادامه میخوانید:
* از تاکسی اینترنتی پیاده میشوم و به سمت استادیوم یونیورسال بخارا میروم. در دقایق آخر تصمیم گرفتم که برای امروز عجالتا برنامه ارگ بخارا را به فردا صبح موکول کنم و به تماشای دیدار فوتسال برزیل و کوبا بروم. امسال ازبکستان میزبان جام جهانی فوتسال است.
فکر میکنم که آیا با این بلیت میتوانم وارد شوم یا خیر. آخر بلیت را «معروف» من هدیه داد. معروف مرد تاجیک میان سال، مدیر قسمت پذیرش هتل ماست. تا فهمید میخواهم به تماشای مسابقه بروم، سریع رفت و از پشت گیشه پذیرش، بلیت خودش را برایم آورد. به زبان فارسی تاجیکی با هم «گپ» زدیم. اصرار داشت که با پاسپورت ایرانیام به راحتی میتوانم وارد شوم.
ورزشگاه یونیورسال بخارا در خیابان ابنسینا واقع شده است. به گیت ورودی نزدیک میشوم. در لحظه ترک هتل با عجله مچبند هواداری تیم ملی ایران را بر روی مچ دست راستم بستم. این گیت هم مثل اکثر جاها پر از مامور انتظامی است. کمی نگران میشوم. ماموران برگزاری مسابقه لباس متفاوت با جلیقه آبیرنگ به تن دارند. در لحظه عبور از گیت صدای دختری از برگزارکنندگان را میشنوم که مچبند ایرانیام را دیده است. صدای پچپچ «ایرانی، ایرانی» به گوش میرسد.
از گیت عبور میکنم. صدای بوق میآید. مامور به سمت من میآید و به زبان فارسی میپرسد:
-کجایی استی؟
+ایران
- تهران؟
+بله.
مامور دیگری با صدای بلند و به زبان فارسی میگوید: «خوش آمدید». من را نمیگردند. مثل اینکه مچبند کار خودش را کرده است. وارد سالن شدم. نوساز و مجهز است. بار دیگر بلیتم را کنترل میکنند. این بار دختر جوان کم سن و سال دانشجویی است. باز با دیدن مچبند ایران لبخند به لبش نقش میبندد.
مسابقه فوتسال برزیل و کوبا شروع میشود. همانطور که حدس میزدم یکطرفه و کسلکننده است و برزیل پشت سر هم گل میزند. سعی میکنم به سفارش دنیل، همکارم که در حوزه مارکتینگ فوتسال نوپای بوندسلیگای آلمان فعال است و برای خودش پادکستی دارد، گزارش تصویری مفصلی تهیه کنم.
بیش از نیمی از صندلیهای ورزشگاه پر شده است، میتوانم جمعیت را چندین هزار نفر تخمین بزنم. به ندرت بینشان تماشاگر خانم هم دیده میشود. از خانمها برخیشان توریست هستند. تا به اینجا فقط یک نفر تماشاگر برزیلی دیدهام. اکثریت تماشاگران از ازبکستان هستند.
برزیل گل هشتم را هم میزند. تماشاگران بر خلاف رویه اول بازی شروع به تشویق کوبا میکنند. گویی مشتاقند تیم ضعیفتر میدان بالاخره یک گل هم که شده بزند. صدای «کوبا کوبا» فراگیر میشود و من هم شروع به فریاد زدن نام کوبا میکنم. هشت دقیقه به پایان بازی مانده و تصمیم به ترک ورزشگاه میکنم.
دو تا از تماشاگران ردیف بالا با دیدن مچبندم از من میپرسند:
- ایرانی هستی؟
+بله.
-(لبخندزنان) تهران؟
+بله.
- ایران چمپیون.
با خوشحالی میگویم «رحمت» و با انگشتان دستم علامت پیروزی را نشان میدهم. در هنگام خروج ژاکتم را که در دست راست گرفته بودم به دست چپم میدهم. از استادیوم بیرون میآیم. همچنان خیابان پر از مامور است. هوا گرگ و میش غروب شده هست. تصمیم میگیرم با پای پیاده برگردم. در نقشه گوگل مسیریابی میکنم. نوشته از بلوار ابنسینا شروع به حرکت کن. به خیابان نسیمی بپیچ. وارد خیابان کوچه باغ شو و ادامه بده تا هتل.
تا خیابان کوچهباغ میروم که خیابان فرعی به نظر میآید. هوا رو به تاریک شدن است. ناگهان کمی نگرام میشوم و تصمیم میگیرم با اپلیکیشن «یاندکسگو»، تاکسی اینترنتی سفارش دهم. ماشین شورلت مشکی رنگی از همانها که در سرتاسر ازبکستان تا چشم کار میکند دیده میشود، درخواستم را قبول میکند و به دنبالم میآید. راننده ساکت و مرموز و اخمو است. شیشههای عقبش دودی است. کمی استرس میگیرم. نگاهی به میزان باتری باقیمانده گوشیام میاندازم. وقتی نزدیک هتل میشویم به زبان انگلیسی میپرسد:
?where are you from-
Iran+
چهرهاش خندان میشود. میگوید چرا زودتر نگفتی ایرانی هستی که برایت موسیقی ایرانی بگذارم.
ناگهان با تلفن همراهش اپلیکیشن تلگرام را باز میکند و برایم یک ریمیکس از محسن چاوشی پخش میکند.
میپرسم: نام تو چیست؟ تاجیک هستی؟
- بله، نام من حمزه است، در بیمارستان کار میکنم، اما امروز بر روی تاکسی اینترنتی کار میکنم.
به حمزه «رحمت» میگویم و وارد هتل آسیا میشوم. معروف همانجا ایستاده و با کنجکاوی میپرسد:
نتیجه چه شد؟ تاکسی قبلی ازت چقدر گرفت؟ وقتی میفهمد تاکسی اولی گران گرفته ناراحت میشود. از معروف بار دیگر به خاطر بلیت تشکر میکنم. معروف به دستیار ازبکش به زبان روسی با لحنی آمرانه میگوید که از ما عکس بگیرد.
من و معروف در حالی که مچبند ایران در بین ما دو تا قرار گرفته است، هر دو علامت پیروزی را نشان میدهیم.
رنج غربت رفت و تیمار سفر
بوی یار مهربان آید همی