کد خبر : 1922069 | 30 فروردين 1402 ساعت 20:02 | 19.2K بازدید | 17 دیدگاه

خفته در گوشه‌ای آرام

تولدت مبارک حمیدرضا صدر (عکس)

امروز شصت‌وهفتمین سال روز تولد حمیدرضا است. دل‌هایمان گواه است که روزی نیست بابهانه و بی‌بهانه یادی از او در میان نباشد.

تولدت مبارک حمیدرضا صدر (عکس)

هر ضربه به توپ فوتبال و هر فریم فیلم در این گوشه و کنار، حمید و آن شور و حال همیشگی او را در ما زنده می‌کند.
حتم‌ دارم روحش بعد از باخت ۶-۱ لیدز در الاند رود برابر لیورپول با اون دفاع آبرو بَر به سختی لرزیده است!

سالروز تولد او بهانه‌ای است که به جای مرثیه‌خوانی، با یکی از مقالاتش با آن حال و هوا و سبک و نگارش متفاوت و دلنشین، یادی از او‌ داشته باشم.
از برادر و دوست و رفیق و همدلم. جایش در دل‌هایمان بسیار خالی است.

در این متن او به بهانه فیلم مورد علاقه‌اش، «چه زندگی شگفت انگیزی»، از «فرانک کاپرا» عزیزش و کاراکتر اصلی فیلم، «جورج بیلی» با بازی «جیمی استیوارت» که قلبا دوستش داشت، از سکانسی می‌گوید. بیلی شبی برفی بر روی پلی ایستاده تا از زندگی گذر کند و دقیقا در همین جا، حمید نقبی می‌زند به زندگی و آدم‌ها، حس و حالش، شهری که دوست داشت، به روزگار وانفسا و همیشه کم‌لطف!

1854259

این بخشی از آن مطلب است:

«با جرج بیلی خاطرات تلخ و شیرین را دوره کردی. به دنبال سیمای مادری که برایت از هر شعری بزرگ‌تر و روشن‌تر بود گشتی.
دنبال چهره پدری که از هر حقیقتی والاتر به شمار می‌رفت. به دنبال برادرهای دوست‌داشتنی‌ات که در حیاط پر از باغچه به‌دنبال توپ می‌دویدند. دنبال خواهرانت که موهای روشنی داشتند. دنبال تهرانی که نمی‌شناسی و خانه و ایوان و حیاطی که کوبیده شدند و درخت توتی که از بیخ دآمد. دنبال کبوترهایی که روی هُره‌ی دیوار می‌نشستند و زیر نور تند آفتاب شبیه گل‌های سفید می‌شدند. دنبال تابی که به آن درخت بسته بودی. دنبال حوض بزرگی که آب خنک و فواره‌ی بزرگی داشت.

برادر و خواهرانت مانند برادر جرج بار سفر بستند و رفتند آن سوی دنیا و تو نرفتی. تو در تهران ماندی. تو همسری مهربان و دختری دوست‌داشتنی یافتی. رفقای مهربانی ‌پیدا کردی. اما تهران را از دست دادی. شَهرَت را.
تو خراب شدن دیوار کوچه‌ها را دیدی و خانه‌هایی که یک به یک ویران شدند. تو در یک کارگاه ساختمانی، که همیشه از گوشه و کنارش زدن کلنگ، ریختن آجر و کوفتن پتک به گوش می‌رسید، زندگی کردی. تو در شهری که قواره‌اش غول‌آسا شده بود، جایی برای نفس کشیدن نیافتی. تو خندیدی به آنچه در دانشگاه یادت داده بودند؛ شهرسازی.
تو به‌دنبال خیلی چیزهای گم‌شده در آن رفتی و دریافتی این بار امید یافتنشان را نداری. تو در شهرت غریب شدی. معماری شَهرَت، سنگ و شن و آسفالتش، دیگر آدم‌هایش را قبول نداشت. شهر تو حیایش را از دست داده بود. تو اَخم نکردی، ولی روز به روز کمرت را خم کردی. دریافتی دیگر شایستگی یافتن گوشه‌ی آرامی را نداری. تو به یک شب برفی زمستانی و ایستادن روی یک پُل بلند فکر کردی و فرشته‌ای که سر و کله‌اش پیدا شود و دست تو را بگیرد و در آغوشت بکشد.
تو به آسمان نگاه کردی!»

1854260

به قول صفی جان یزدانیان، وقتی رفت تکه‌ای از همه ما را با خود برد و حالا آنچه شاید ذره‌ای راضی‌ام سازد این است که دیگر مطمئنم با «شایستگی گوشه آرامی یافته» است.
و ما، بسان مادرم مانده‌ایم به انتظار فرشته‌ای که دست‌هایمان را بگیرد و ما را در آغوش بکشد.
به آسمان خیره مانده‌ام حمید جان، خیره و محو و مبهوت.

امیرحسین صدر
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
آمستردام

دیدگاه‌ها